«برم اونجا چیکار؟»
علیرضا غمگین خندید. «برو… نذار متروک شه.»
اشک دیگری از چشم هاله ریخت. «بذار متروک شه.»
در را باز کرد. «از قلبم که عزیزتر نیست.»
پیاده شد. کلید را روی صندلی گذاشت و آرام گفت: «من بهقدر کافی
ازت خاطره دارم… اینجا…»
روی شقیقهاش زد. «تو سرم…»
روی سینهاش زد. «اینجا… تو قلبم… نیازی به چهارتا آجر و سنگ نیست که مال
من باشه یا نه… من سهمم از تو رو برداشتم… باقیش برای خودت… خداحافظ.»
0 نظر